سفرنامه

ساخت وبلاگ
حاج آسیه رو مبل نشسته بود که تلفنش زنگ خورد. یکی از آشناها بود که داشت می‌رفت کربلازنگ زده بود برا خدا حافظیزیارتت پیشاپیش قبول باشه عزیزوم. ممنون از معرفتت که یاد ما هم بودی و زنگ زدی. نه جون چیزی نیازوم نی. فقط رفتی کربلا به آقا بوگو آسیه سلام رسونده و گفته:ممنُونِتُوممَمنُونِتُومتو فقط همی بهش بوگو اون خوش می‌دونه مو چه داروم می گوموُ مو دورت بگردُوم مادربزرگ مهربون + نوشته شده در  دوشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۱ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 17:30

مامانم برا سرویس کردن دهن من یه راهکار مخصوص به خودش داشت، یه چیزی شبیه همون یدونه برگ دولوی حکم توی دستت که برا ریدن به برگ تک سر دست حریف، کافیه. وقتی که تکلیفامو انجام نداده بودمو نمره هامم چنگی به دل نمی زدو چاله نریده بافی نداشته بودم و درست در همون لحظه ای که فکر می کردم تا از آسیاب افتادن تموم آب های جهان، تنها به اندازه زدن یه مسواک رفع تکلیفی بدون خمیر دندون ِ قبل از خواب زمان مونده، یهو مامانم هین فرمانده جنگ های نامنظم، با انتخاب سخت ترین روزِ کاری بابام برا تعریف تموم شیرین کاریا و گندکاریای طول هفته ام(که کم هم نبود)، شوهر خسته و تازه از راه رسیده اش رو برا تغییر پایان داستان، راهی میدون نبرد می‌کرد الان که سالها از اون روزا گذشته و تو یکی از روزایی که بامداد نه تکلیفای ریاضی شو انجام داده و نه در مورد اونا حرفی زده، داشتم با آبو تاب براش توضیح می دادم که عین من تکلیفای مدرسه اش رو صبح زود انجام بده که خیالش راحت باشه. از فیافه بامداد معلوم بود که حرفای منو باور نکرده ولی با این حال نگاهی بهم انداختو گفت: حالا مادرجونو که دیدم معلوم میشهغروب پنجشنبه ای که رفتیم خونه مامانم اینا رفت سراغش و ازش پرسید: مادرجون، بابام راس میگه که صبح زود تموم تکلیفاشو انجام میدادهمامانم که انگار داشت از شنیدن خنده دار نرین جوک سال، از حال می رفت گفت: آره بابات راس میگه, بابات هر روز سر سفره صبحونه تکلیفاشو انجام می داد، ولی متاسفانه اونی که داشت می نوشت مشقای ننوشته روزای قبلش بود + نوشته شده در  یکشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 17:30

با علی و حسین به قصد خرید ماهی، بعد درمونگاه رفتیم بازار. توی کوچه کنار بازار ماهی فروشا، دقیقاً روبروی کافه ناجی و پشت اون سنگ ریزه هایی که شهرداری ریخته بود کف خیابون، ماشینو پارک کردیم. پیاده شدیم توی کوچه ذُل زدیم به هر کی که رد می‌شد و منتظر موندیم تا حسین سیگارشو تموم کنه دیدن ماهی فروشا و بوی ماهی حالمو خوش کرد، رفتیم سراغ یونس و دشتی که باهام رفیق بودن ولی از شانس ما اون روز هیچ کدومشون تو بازار نبودن و ما رو مجبور کردن که برای پیدا کردن ماهی خوب کل بازار ماهی رو بالا پایین کنیم بالاخره توی اون همه ماهی جور واجور بین شعری و هامور علی جون شعری رو برا کباب کردن اون روزش پسندیدو مغازه دار خودش رفت تو کار ماهی. سر شکافتن ماهی از شکم یا کمر هم باهاش کلی بحث کردیم. علی و یارو نظرشون رو کوم بود منو حسین هم کمر مغازه دار مشغول پاک کردن ماهی شدو ما سه تام وایستادیم به هرو کر که یه خانومی از ماهی فروش پشت سرمون پرسید: سالمون هم داری یا نه؟ ماهی فروش: نه جونخانومه: چنگو چِه؟ چِنگو دُم زَردو هم ندآری؟خنده ام گرفت. ناخودآگاه گفتم: چنگوی دم زردو رو کجای دلوم بیلوم. دیدم علی اینا پایه ان ادامه دادم که احتمالا دیشب جم فود یه دستور آشپزی برا پخت سالمون داشته که این بنده خدا رو دم ظهری راهی بازار کرده که بگیره ببره خونه تا با همون دستور پخت دیشبی که احتمالاً نوشتتش، ناهار امروزشو بپزه که متاسفانه در یک مثبت و منفی اشتباهکرده + نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۲/۱۱/۰۶ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 17:30